حکیم ابوالقاسم فردوسی


 

فردوسي زبان فارسي و تاريخ ايران

 

              

 

شور ميهن پرستي و ايران دوستي فردوسي را بر آن داشت كه از دانش ژرف خود در زبان فارسي براي سرودن شاهنامه بهره گيرد.  او همه كوشش خود را به كار برد تا هنگام سرودن شاهنامه زبان فارسي را از آلودگي به واژه هاي بيگانه آن هم بيگانه اي كه كشورش را به نابودي كشانده و كوشش داشت با چيرگي بر زبان فارسي ايران را براي هميشه همانند ديگر كشورهاي باستاني خاورميانه به كشوري عرب زبان و در نتيجه به سرزمين عربي دگرگون كند بزدايد.  اگر امروز زبان شيرين فارسي را در بيان پيوندها و انديشه هاي خود به كار مي بريم وامدار نخستين سرايندگان ايران به ويژه فردوسي هستيم.

 

در ده ها هزار بيت شاهنامه اي كه او به زيور شعر آراست به ندرت به واژه هاي بيگانه بر

 مي خوريم.  بدين ترتيب مي توان پذيرفت كه فردوسي به بازسازي زبان فارسي كه پيش از او سرايندگان نخستين ايران با پشتيباني شاهان ايران و وزيران ايران آغاز كرده بودند به نقطه ي اوج رسانيد.

 

استادان بزرگ زبان فارسي در زمان ما كه من آنان را سرداران ادب فارسي مي دانم، بسيار روشن در اين باره سخن گفته اند.  استاد دكتر جلال خالقي مطلق كه نفيس ترين و درست ترين شاهنامه را با بيرون ريختن سروده هايي كه از فردوسي نبوده و در شاهنامه راه يافته به چاپ رسانيده در يك جمله مي نويسند:

ً شاهنامه ي فردوسي مطلقاً بزرگترين گنجينه ي لغات و اصطلاحات و تركيبات زبان فارسي است.ً

 

در بخش هاي اسطوره اي و حماسي شاهنامه داستان ها به گونه اي افسانه اي آمده و فردوسي به انگيزه ي امانت داري به زيبايي از روي شاهنامه منثور ابومنصوري به زيور شعر چنان آراسته و يك اندر دگر بافته كه مردم خواندن آن را بسيار دوست دارند.

 

زنده ياد پژمان بختياري در سروده اي اشاره اي دارد:

 

اگر تاريخ ما افسانه رنگ است

من اين افسانه ها را دوست دارم

 

ولي نبايستي آن را افسانه دانست، زيرا بازگو كنندگان تاريخ اسطوره اي  و حماسي ما فرمانروايان خودكامه و نامردمي و خدانشناس را به ديو ( موجود افسانه اي ) مانند كرده اند و خواست آنان از ديو تنها اين گونه كسان بوده اند و فردوسي با بيان ويژه اي اين نكته را در پايان داستان رزم رستم با اكوان ديو بسيار ظريفانه روشن كرده است:

 

تومر ديو را مردم بد شناس

كسي كو ندارد ز يزدان سپاس

هرآن كو گذشت از ره مردمي

ز ديوان شمر مشمرش آدمي

 

فردوسي اندر گفتار گردآوردن شاهنامه به روشني يادآور مي شود كه اين داستان ها را افسانه و دروغ مپنداريد.  آنچه از گذشته و ساليان دور گاهي با رمز و اشاره سخن رفته است بايستي با خرد و در برش زماني و مكاني خود نسبت به آن داوري كرد.

 

تو اين را دروغ و فسانه مدان

به يكسان روش در زمانه مدان

از او هرچه اندر خورد با خرد

وگر بر ره رمز معني بود

 

گذشته از بخش هاي اسطوره اي و حماسي ويژگي بيشتر شاهنامه در اين مي تواند باشد كه يكي از پذيرفتني ترين بن مايه تاريخ رزمي ملت كهنسال ايران از آغاز پايه گذاري شاهنشاهي كشورمان با همه ي فراز و نشيب هاي آن تا فروپاشي اندوه بر انگيز آن به دست تازيان است.  شوربختانه بايستي گفت كمتر مورد نگرش تاريخ نويسان مدارس ايران بوده است.  تاريخ نويسان ما رويدادهاي رزمي كشور ما را از روي نوشته هاي تاريخ نويسان بيگانه آن هم بيگانگاني كه با ايران در جنگ بوده اند نوشته اند بنابراين نمي توانند به دور از دگرگونه نشان دادن راستي ها ( حقايق ) باشد.

 

در اين راستا به آخرين روزهاي زندگي يزدگرد سوم آخرين پادشاه ساساني و رويدادهاي زمان او كه همه ي كوشش خود را به كار برد تابا تدارك سپاهي به بيرون راندن تازيان از ايران بشتابد و آخر هم جان خود را در اين راه گذاشت و بخشي از تاريخ سياسي و رزمي ايران را رقم زد.  از شاهنامه فردوسي بر رسيده و آنچه تاريخ نويسان بيگانه نوشته اند كه شوربختانه در كتابهاي درسي مدارس همان راه يافته مي آورم و داوري را به خوانندگان گرامي مي سپارم.

 

تاريخ نويسان و نويسندگان بيگانه در راستاي تباه كردن شخصيت يزدگرد سوم نوشته اند كه: يزدگرد سوم از تيسفون با چهار يا پنج هزار رامشگر و نوازنده و آشپز كه در برخي از نوشته ها نفرات آشپز را تا هزار نفر ياد كرده اند، فرا ر كرده و به اصفهان وشيراز و كرمان رفته و با خوشگذراني به زور از مردم باژوسا و ( ماليات) هاي گذشته را گرفته و آخر سر هم به خراسان رفته و به د ست آسياباني كه طمع در لباس و جواهراتش كرده كشته شده!

 

آقاي دكتر روبرت بامبان Robert Bamban  تاريخ دان و استاد تاريخ در دانشگاه هاي كاليفرنيا در كتاب  ً The Military History of Parsiks  ً وابسته به انستيتوي بررسي هاي تاريخ و به ويژه در رساله سودمند ً آيا مي دانيد كه ً در اين باره مي نويسند: ً ....جاي شگفتي است كه چرا در اين 0041  سال كسي از مورخان خودي و بيگانه پرسش نكرد كه يزدگرد سوم هنگام ترك پايتخت كه به پيشنهاد شوراي كشوري انجام گرفت چه احتياجي به هزار آشپز داشته است ؟  و يا كدام سند درست تاريخي نشان از آن دارد كه در كاخ سلطنتي هزار آشپز خدمت مي كرده تا يزدگرد در زمان ترك پايتخت با خود برده باشد.....ً

 

يادآور مي شوم كه يزدگرد سوم، آخرين پادشاه ساساني، حتي فرزندان خود را در اين سفر تداركاتي همراه نبرد.

 

در تاريخ ها و نوشته ها آمده است كه تازيان پس از گرفتن تيسفون و تاراج گنجينه ها، مردم تيسفون از زن و مرد و كودك منجمله فرزندان يزدگرد سوم را به بردگي و كنيزي براي فروش در بازارهاي برده فروشان مكه و مدينه بردند و حضرت امام علي بن ابيطالب يكي از دختران يزدگرد سوم را براي امام حسين خريد.

 

اكنون آنچه در تاريخ ايران يعني شاهنامه ي منثور ابومنصوري آمده و فردوسي آن را به زيور شعر آراسته بر مي رسيم و آن اين است كه پس از شكست نبرد قادسيه ( كه از آن سخن خواهم گفت) يزدگرد سوم دگر روز شوراي كشور و بزرگان و موبدان را براي رايزني فرا مي خواند.  كه همگي در شهرك بغداد گرد مي آيند تا راه چاره اي براي رهايي كشور بيابند. 

 

از فردوسي بشنويم:

 

دگر روز برگاه بنشست شاه

به سر بر نهاد آن كياني كلاه

يكي انجمن كرد با بخردان

بزرگان و بيدار دل موبدان

چه بينيد گفت اندر اين داستان

چه داريد ياد از گه باستان

 

بيشتر گرد هم آيندگان شوراي اداري كشور را راي بر اين بود كه يزدگرد سوم با گارد اندكي براي جمع آوري و تدارك سپاه و ياري خواستن از خاقان چين و فنغفور ترك به مرو در شمال خاوري ايران رفته و با ياري ماهوي سوري كارنگ ( مرزبان ) مرو سپاهي براي رويارويي با دشمن تدارك ببيند.  يزدگرد سوم اين راي نمي پسندد زيرا آن را پشت كردن به دشمن دانسته و مي گويد ( از فردوسي بخوانيم ):

 

شهنشاه گفت اين نه اندر خورست

مرا دل در انديشه ي ديگر ست

بزرگان ايران و چندين سپاه

بر و بوم آباد و تخت و كلاه

سر خويش گيرم بمانم به جاي

بزرگي نباشد نه مردي نه راي

كه خيره به بدخواه منماي پشت

چو پيش آيدت روزگاري درشت

 

بزرگان كشور ماندن يزدگرد سوم را به سود كشور ندانسته و مي گويند تنها بازمانده ي تخمه ي كيان هستيد و اكنون تو تنها هستي و دشن صدهزار مانند فريدون برو و سپاهي تدارك ديده برگرديد تا براي سركوب دشمن آمادگي داشته باشيم.

 

ز تخم كيان كس جز از تو نماند

كه با تاج بر تخت بايد نشاند

تويي يك تن و دشمنت صد هزار

ابا آن همه چون كني كارزار

بدان جايگه چون فريدون برو

جو آيي يكي كار بر سازنو

 

يزدگرد سوم راي بيشترين گردهم آيندگان را پذيرفته و مي گويد: ً... ماهوي سوري كارنگ مرو پيشكار شبانان ما بود و ما او را بدين جايگاه رسانيديم اگر چه مردي بي دانش است ولي فراوان سپاه و مردان رزم آوري دارد.  در آن گردهم آيي آن گونه كه در شاهنامه آمده است تنها فرخ زاد هرمزد با رفتن يزدگرد سوم به نزد ماهوي سوري مخالفت كرده و با شناختي كه از ماهوي سوري داشت او را بد گوهر و اهرمن خوي مي داند.

 

فرخ زاد بر هم بزد هر دو دست

چنين گفت كاي شاه يزدان پرست

به بد گوهران هيچ ايمن مشو

كه اين را يكي داستانست نو

كه هر چند بر گوهر افسون كني

بكوشي كزو رنگ بيرون كني

چو پروردگارش چنان آفريد

توبر بند يزدان نيابي كليد

 

فردوسي همچنانكه روش او در سرودن شاهنامه بوده هرگاه زماني مي يافت پندهايي مي سرود، در اينجا نيز گويا با الهام از ابوشكور بلخي پند جاودانه اي به زيبايي سروده كه با نگرشي ژرف بايستي بدان نگريست.

 

درختي كه تلخست وي را سرشت

گرش در نشاني به باغ بهشت

گر از جوي خلدش به هنگام آب

به پاي انگبين ريزي و مشك ناب

سرانجام گوهر به كار آورد

همانن ميوه ي تلخ بار آورد

 

يزدگرد سوم شاه جوان ساساني بدون ژرف نگري و ژرف انديشي به اين مطلب مي گويد: او پيشكار شبانان بود.  گرچه بي دانش است ولي چون جنگجويي دلاور است او را به كنارنگي مرو رسانيدم.

 

كنارنگ مرو است ماهوي نيز

ابا لشكر و پيل و هر گونه چيز

كجا پيشكار شبانان ماست

برآورده ي دشتبانان ماست

ورا بر كشيدم كه گوينده بود

همان رزم را نيز چوينده بود

چو بي ارز را نام داديم و ارز

كنارنگي و پيل و مردان و مرز

اگر چند بي دانش و ريمن ست

بر آورده ي بارگاه من ست

 

و مي افزايد كه از موبد شنيده ام به كساني كه نيكي مي كني اميدوار باش

 

ز موبد شنيدستم اين داستان

كه بر خواند از گفته ي باستان

بدان دار اوميد كو را به مهر

سرنيستي برده اي بر سپهر

 

و سخن خود را دنبال كرده و به فرخ زاد هرمزد مي گويد اين آزمايش است كه در آن زياني نيست

 

بدو گفت شاه اي هژبر ژيان

كه اين آزمايش ندارد زيان

 

فرخ زاد هرمزد دگربار به سخن آمده پيشنهاد مي كند به جاي مرو به كوهستان هاي آمل و ساري و بيشه هاي نارون آنجا بروند زيرا در آنجا هواخواهان زيادي هستند كه به ياري شاه خواهند آمد.

 

فرخ زاد گويد به با انجمن

گذر كن سوي بيشه ي نارون

به آمل پرستندگان تواند

به ساري همه بندگان تواند

چو لشكر فراوان شود باز گرد

به مردم توان ساخت جنگ ونبرد

 

ولي بيشتر بزرگان و خود يزدگرد سوم اين راي را نمي پسندند شايد هم گمان مي كردند با نزديكي بسيار و پيوند خويشي كه با خاقان چين و دوستي كه بافغفور ترك دارند، مرو مكان استراتژيكي بهتري است.  بنابراين راي شوراي كشوري بر آن مي شود كه يزدگرد سوم به مرو برود.

 

آيين بدرود كه با شاه ايران در ديگر روز برگزار مي شود بسيار اندوهبار است.  فردوسي كه در آراستن ميدان هاي رزم و جنگاوري استادي ويژه اي دارد، اين آيين اندوهبار را نيز با استادي تمام به زيور شعر آراسته است.  بخشي از آن سروده را با هم مي خوانيم:

 

خروشي بر آمد ز لشكر به زار

ز تيمار و وز رفتن شهريار

از ايشان هر آن كس كه دهقان بدند

خروشان بر شهريار آمدند

همه ديده چون جويبار آمدند

زمانه نخواهيم بي تخت تو

مبادا كه پيچان شود بخت تو

 

بدين ترتيب گارد كوچك يزدگرد سوم به فرماندهي فرخ زاد هرمزد از بغداد ( نه از تيسفون كه بيگانگان نوشته اند)  به سوي مرو به راه مي افتد.  فردوسي حتي نام شهرهايي كه يزدگرد سوم با گارد خود پيمود در سروده هاي خود آورده است.  در اين سروده ها نه نام شهر اصفهان آمده نه شيراز و كرمان.  مي سرايد:

 

ز بغداد راه خراسان گرفت

همه رنج ها بر تن آسان گرفت

فرخ زاد هرمزد لشكر براند

زايران، جهان ديدگان را بخواند

ز ري سوي گرگان بيامد چوباد

همي بود يك چند ناشاد و شاد

ز گرگان بيامد سوي راه بست

پر آژنگ رخسار و دل نادرست

 

پس از گرگان، يزدگرد سوم دبير دبيرخانه را نزد خود خواسته و دو نامه يكي براي ماهوي سوري و ديگري به توس براي كنارنگ آنجا نوشته و با آگاه كردن آنان از رويدادهاي شوم يورش تازيان و

 بر شمردن پي  آمدهاي پيروزي آنان،‌ فرمان آماده باش و تدارك لشكر مي دهد.

 

دبير جهان ديده را پيش خواند

دل آكنده بودش همه برفشاند

نخست آفرين كرد بر كردگار

خداوند دانا و پروردگار

بگفت آنك ما را چه آمد به روي

وزين پادشاهي بشد رنگ و بوي

به مرو آيم و كس فرستم بدين

به فغفور ترك و به خاقان چين

وزيشان بخواهم فراوان سپاه

مگر بخت برگشته آيد به راه

تو با لشكرت رزم را ساز كن

سپه را بر اين برهم آواز كن

من اندر نشابور يك هفته بيش

نباشم كه رنج درازست پيش

من اينك پس نامه برسان ياد

بيايم به نزد تو اي پاك و راد

يكي نامه بنوشت ديگر به توس

پر از خون دل روي چون سندروس

نخست آفرين كرد بر دادگر

كزوي ست نيرو و بخت و هنر

 

همانا كه آمد شما را خبر

كه ما را چه آمد ز اختر به سر

از اين مار خوار اهرمن چهرگان

ز دانايي و شرم بي بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت ونژاد

همي داد خواهند گيتي به ياد

از اين زاغ ساران بي آب و رنگ

نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

بدين تخت شاهي نهادست روي

شكم گرسنه كام ديهيم جوي

پراكنده گردد بدي در جهان

گزند آشكارا و نيكي نهان

كنون ما به دستوري رهنماي

همه پهلونان و پاكيزه راي

به سوي خراسان نهاديم روي

بر مرزبانان پرخاش جوي

پس اكنون ز بهر كنارنگ توس

بدين سو كشيديم پيلان و كوس

شما را بر اين روزگار سترگ

يكي دست باشد به ما بر بزرگ

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

فرستاد زي مهتر نيكخواه

 

فرخ زاد هرمزد همانگونه كه راي شوراي كشور بود تا رسيدن ماهوي سوري به پيشباز، گارد شاهي را فرماندهي كرد.

 

و از آن جايگه بر كشيدند كوس

ز بست و نشابور شد تا به توس

خبر يافت ماهوي سوري ز شاه

كه تا مرز توس اندر آمد سپاه

پياده شد از باره ماهوي زود

بر آن كهتري بندگي ها فزود

همي رفت نرم از بر خاك گرم

دو ديده پر از آب كرده ز شرم

 

در اين هنگام كه ماهوي سوري به پيشباز شاه آمده بود فرخ زاد هرمزد با شناختي كه از ماوي سوري داشت به او مي گويد:

 

نبايد كه بادي برو بر جهد

و گر خود سپاسي برو بر نهد

مرا رفت بايد همي سوي ري

ندانم كه كي بينم اين تاج كي

 

ماهوي سوري ريمن دو رنگ در پاسخ فرخ زاد هرمزد مي گويد:

 

بدو گفت ماهوي كاي پهلوان

مرا شاه چشم ست و روشن روان

زمين را ببوسيد و بردش نماز

همي بود پيشش زماني دراز

 

ماهوي سوري پس از رفتن گارد شاه يزدگرد سوم را به مرو برده و در خانه اي جاي مي دهد و از روز ديگر خود را به بيماري زده و نزد شاه  نمي رود.

 

تن خويش يك چند بيمار كرد

پرستيدن شاه دشوار كرد

 

ماهوي سوري در اين زمان دنبال زمينه چيني براي نابودي يزدگرد سوم و به دست آوردن تخت و تاج ايران براي خودش بر مي آيد.

 

برين نيز بگذشت چندي سپهر

جدا شد ز مغز بدانديش مهر

شبان را همي تخت كرد آرزوي

دگرگونه تر شد به آيين و خوي

 

تا آنكه شبي به سربازاني كه مي دانست دستور او را به كار خواهند بست،‌ فرمان مي دهد كه پيش از پگاه به خانه ي شاه يورش برده و او را نابود كنند.

 

شب تيره هنگام بانگ خروس

از آن مرز برخاست آواي كوس

شهنشاه از آن خود كي آگاه بود

كه ماهوي جوينده ي گاه بود

 

در هنگام اين يورش، يزدگرد سوم بيدار شده متوجه مي شود كه دور سراي او را سربازان گرفته اند.

 

بر آشفت و جوشن بپوشيد شاه

فراز آمدند از دو رويه سپاه

چو نيروي پرخاش تركان بديد

بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

شهنشاه در جنگ مردي نمود

دليري و شيري و گردي نمود

 

جنگاوري و رشادت و شمشير زني يزدگرد سوم سربازان ماهوي سوري را كه غافلگير شده بودند چنان ترساند كه پس از كشته و زخمي شدن تني چند، بقيه واپس نشستند.  يزدگرد موفق شد راهي شمشيرزنان به خارج از مرو يافته در بيرون شهر به آسيابي بر لب ريگزار فرب برسد و چون ديگر كسي را در پشت خود نديد دمه دمه پگاه وارد آن آسيا شده بر تخته سنگي مي نشيند:

 

كه تو چون رسيدي به ريگ فرب

زمانه ببست از بد و نيك لب

يكي آسيا بود بر رهگذر

بدو در شد آن شاه خورشيد فر

 

آن گونه كه از ابيات به دست آمده ي شاهنامه بر مي آيد يزدگرد سوم دست كم دو روز در آسيا مي ماند و ماهوي سوري هرچه كوشش مي كند نمي تواند او را بيابد.  بنابراين جاسوساني در همه جاي مرو مي گمارد تا از اين راه به او دست يابد.

 

در سومين روز در پگاه آسيابان فرومايه كه خسرو نام داشت براي گشودن كارش با باري از گندم وارد آسيا مي شود.

 

فرومايه را بود خسرو به نام

نه تخت  و نه گنج و نه تاج و نه نام

خور خويش از آن آسيا ساختي

به كاري جز اين خود نپرداختي

 

هنگام ورود به آسيا چشمش به گوي بلند بالا كه بر تخته سنگي نشسته بود مي افتد.

 

گوي ديد بر سان سرو بلند

نشسته بر آن سنگ چون مستمند

نگه كرد خسرو بدو خيره ماند

بدان خيرگي نام يزدان بخواند

بدو گفت كاي مرد خورشيد روي

براين آسيا چون رسيدي تو گوي

چه مردي بدين فر و اين برز وچهر

كه چون تو نبيند همانا سپهر

 

يزدگرد سوم كه بسيار خسته و گرسنه بود از آسيابان درخواست اگر چيزي براي خوردن دارد براي او بياورد.  آسيابان با شرمندگي گفت مرد تنگدستي هستم و چيزي براي خوردن به جز نان كشكين ندارم و اگر مي خواهي از اين سبزه هايي هم كه بر لب جوي روييده است كنده برايت آماده كنم.

 

بدو آسيابان به تشوير گفت

كه جز تنگدستي مرا نيست جفت

اگر نان كشكينت آيد به كار

وزين ناسزا تره ي جويبار

بيارم جز اين نيست چيزي كه هست

خروشان بود مردم تنگدست

 

گرسنگي دو روز چنان بر يزدگرد سوم چيره شده بود كه پذيرفته و در آن حال درخواست برسم

 مي كند.

 

به سه روز شاه جهان را به رزم

نبود ايچ پردازش خوان و بزم

بدو گفت شاه آنچه داري بيار

خورش نيز با برسم آيد به كار

 

آسيابان نان كشكين را در چبين جلو شاه گذارده و از تره ي لب جوي هم مقداري سبزي چيده و براي آوردن برسم روانه مي شود.

 

سبك مرد بي مايه چبين نهاد

برو تره و نان كشكين نهاد

به برسم شتابيد و آمد به راه

به جايي كه بود اندر آن واژگاه

بر مهتر زرق شد بي گذار

كه برسم كند زو يكي خواستار

 

خبر چينان ماهوي سوري همانگونه كه اشاره رفت همه جا به دنبال دستگيري يزدگرد سوم بودند چون آسيابان را ديدند كه برسم مي خواست به او مشكوك شده دستگيرش كرده به نزد ماهوي سوري

 مي برند.

 

بهر سوي فرستاد ماهوي كس

ز گيتي همي شاه را جست و بس

سبك مهتر او را به مردي سپرد

جهانديده را پيش ماهوي برد

 

ماهوي سوري هنگامي كه آسيابان را نزد او مي برند و مي گويند براي بردن برسم آمده بود با تندي از او مي پرسد.

 

بپرسيد ماهوي زين چاره جوي

كه برسم كرا خواستي راست گوي

 

آسيابان از همه جا بي خبر كه چاره اي هم نداشت مي گويد:

 

بگويم كه بهر كه خواستم

خرد را بدين خواهش آراستم

چو زي آسيا رفتم امروز پيش

كزو من به كوشش برم نان خويش

 

ماهوري سوري خشمگينانه به ميان سخن او شتافته مي گويد: از كسي كه برسم خواسته بگو نه كار خودت.  آسيابان كه ترسيده بود مي گويد:

 

چنين داد پاسخ ورا ترسكار

كه  من بار كردم همي خواستار

در آسيا را گشاده به خشم

چنان دان كه خورشيد ديدم به چشم

 

ماهوي سوري بشدت مي گويد به تو گفتم از كسيكه برسم خواسته زودتر بگو.

 

بدو گفت خسرو كه در آسيا

نشست كند آوري بر گيا

به بالا به كردار سرو سهي

به ديدار خورشيد با فرهي

دو ابرو كمان و دو نرگس دژم

دهن پر ز باد ابروان پر ز خم

 

ماهوي باور مي كند كه چنين كسي نمي تواند جز يزدگرد سوم باشد.  و با خشم مي گويد بايد او را خاك كرد و بدين ترتيب فكر كشتن يزدگرد سوم را بر ملا مي كند.

 

چو ماهوي بر آسيابان بگفت

كه آن شاه را خاك بايد نهفت

 

موبدان و مردان دور انديشي كه آنجا بودند هراسناك شده  سخن به پند مي گشايند.  فردوسي كه هزاران آفرين و سپاس بر او باد، حتي نام اين فرزانگان و پندهاي آنان و پي آمدهاي اين جنايت و خيانت هولناك را از شاهنامه منثور ابومنصوري براي ماندن در تاريخ به زيور شعر آراسته و جاودانه كرده است.  براي كوتاهي سخن نام هر كدام و دو سه بيت از پندها و سخنان آنان را از شاهنامه فردوسي باز مي نويسم.

 

همه انجمن گشت از او پر ز خشم

زبان پر ز گفتار و پر آب چشم.....

يكي موبدي بود ً رادوي ً نام

به جان و خرد بر نهادي لگام...

نگر تا چه گويي به پرهيز از اين

مشو بد گمان با جهان آفرين...

برهنه شو در جهان زشت تو

پسر بدرود يي گمان كشت تو...

يكي دين و ري بود يزدان پرست

كه هرگز نبردي به بدكار دست....

كه ً هرمزد خراد ً بود نام او

بدين اندرون بود آرام او...

به ماهوي گفت اي ستمكاره مرد

چنين از ره پاك يزدان نگرد...

نشست او و ً شه روي ً بر پاي خاست

به ماهوي گفت اين دليري چراست

 

آنچه در رايزني ً شه روي ً بايستي نگريسته شود اين است كه اين مرد يادآور شد كه شاهنشاه و كشور در حال جنگ اند و او از خاقان چين و فغفور ترك ياري خواسته و نبايستي در چنين زماني خون او ريخته شود.

 

شهنشاه را كارزار آمدي

ز خاقان و فغفور يار آمدي

تو گوينده اي خون شاهان مريز

كه نفرين بود بر تو تا رستخيز

چو بنشست گريان بشد ً مهرنوشً

پر از درد و با ناله و با خروش

 

ً مهرنوش ً ياد آور مي شود كه تو شباني بيش نبودي، اين شاه يزدگرد بود كه تو را بدين جايگاه رسانيد.

 

شباني بودي تيره جان و گهر

به درگاه شاه اندر افكنده سر

نه او بر كشيدت بدين پايگاه

فرامش مكن نيكي و گنج شاه

 

و در انتها ماهوي سوري را راهنمايي مي كند و دلسوزانه مي گويد هنوز خيلي دير نشده به نزد شاه برو و نه تنها از اين رويداد بد پوزش بخواه  بلكه  خود و لشكرت را در اختيار او بگذار.

 

از ايدر به پوزش بر شاه رو

چو بيني ورا، بندگي ساز نو

و از آن جايگه جنگ لشكر بسيج

ز راي و ز پوزش مياساي هيچ

وزين پس نشان دو گيتي شوي

چو گفتار دانندگان بشنوي

 

و مي افزايد كه تو اكنون خشمگين هستي و ديده ي خرد بين تو بسته و بيماري، اگر در اين زمان راستي را به تو نگوييم دشمن توايم.

 

هر آنكس كه با تو نگويد درست

چنان دان كه او دشمن جان تست

تو بيماري اكنون و ما چون پزشك

پزشك خروشان به خونين سرشك

 

ولي كو گوش شنوا.  هنگامي كه خشم و آز چيره گردد عقل نهان مي شود.  تا ديرگاه موبدان ونيك انديشان سخن گفتند. ولي!

 

شبان زاده را دل پر از تخت بود

ورا پند آن موبدان سخت بود

 

ماهوي سوري سپس با پسر بزرگ خود رايزني مي كند.  فرزند كه در بي خردي و ريمني دست كمي از پدر نداشت مي گويد كاري را كه آغاز كرده اي به پايان ببر، زيرا به زودي سپاهيان به ياري او آمده و كار بر ما تنگ خواهد شد.

 

پسر گفت كاي باب فرخنده راي

چو دشمن كني زو بپرداز جاي

سپاه آيد او را ز ما چين و چين

به ما بر شود تنگ روي زمين

 

پس از دانستن راي پسرش اين خيانتكار ريمن خشم آلود آسيابان را خواسته مي گويد:

 

بدو گفت بشتاب از اين انجمن

هم اكنون جدا كن سرش را ز تن

و گرنه هم اكنون ببرم سرت

نمانم كسي زنده از گوهرت

 

آسيابان بخت برگشته كه ماهوي سوري بدنهاد را مي شناخت و باور داشت كه اگر خواست او را به كار نبندد نه تنها كشته خواهد شد بلكه خاندان او را هم خواهند كشت، به آدم كشي سياه دل دگرگونه شد برسم به دست به آسيا برگشته شاه را ديد همچنان بر سر سفره اي كه برايش چيده بود با همان نان كشكين و سبزي لب جوي در انتظار اوست.  او مي دانست كه به سادگي نمي تواند بر پهلواني بالا بلند چون يزدگرد سوم چيره شود و او را از پاي در آورد.  چنين وانمود كه مي خواهد رازي در ميان بگدارد .  شاه كه او را برسم به دست مي ديد و شايد هم خود را براي نيايش پيش از تناول آماده

 مي كرد به سادگي گوش را به سوي او آورد تا آن راز را بشنود.  آري، آن راز خنجري بود كه در زير لباس پنهان داشت.  دمي دگر خنجر در كمرگاه شاه فرو رفت.

 

بشد آسيابان دو ديده پر آب

به زردي دو رخساره چون آفتاب

به نزديك شاه اندرآمد به هوش

چنان چون  كسي راز گويد به گوش

يكي دشنه زد بر كمرگاه شاه

رها شد به زخم اندر، از شاه آه

به خاك اندر آمد سر و افسرش

همان نان كشكين به پيش اندرش

 

اين گونه بود كوتاه واژه اي از رويداد شكست ماموريت تداركاتي يزدگرد سوم كه جان خود را نيز در اين راه گذاشت از شاهنامه ي فردوسي كه در آن ،‌ مسير رفتن يزدگرد سوم از بغداد تا مرو و حتي نام كساني كه در اين رويداد دستي داشته اند نيز آمده است.  رويدادهاي پس از كشته شدن يزدگرد سوم را در شاهنامه مي توان خواند.

 

درد آلود است كه با خيانت ماهوي سوري، يزدگرد كه بزرگترين بازدارنده ي پيروزي تازيان و تنها تكيه گاه همبستگي ايرانيان مي توانست باشد از ميان رفت و دفتر زندگي ملتي سرفراز براي سده هاي آينده  دگر گونه شد.

 

 

پانويس ها:

 

1' اين نويسندگان به خود اين زحمت را نداده اند تا بدانند در آن روزگاران شهر شيرازي نبود.

 

2'  در برخي نسخ خطي قديم اين دو بيت هم آمده است و در شاهنامه ي چاپ مسكو پانويس شده:

ز شير شتر خوردن سوسمار

عرب را به جايي رسيدست كار

كه تاج كياني كنند آرزو

تفو باد بر چرخ گردون تفو

 

3'  برسم: به زبر ب و س ، زرتشتي ها آن را از شاخه هاي كوچك گياه ً هوم ً  يا   ً خور زهرهً و اگر نباشد شاخه هاي كوچك انار و از پشم گوسفند سفيد و ميترايي ها كه اين رسم از آنجا به آيين زرتشتيان رخنه كرده است با دشته هاي قرمز رنگ به هم بسته و هنگام خوردن روي سفره مي گذاشتند و پيش از تناول غذا دعاي ويژه آن را مي خوانند.  گذشته از جنبه مذهبي ، برسم نماد اتحاد و يگانگي است.

 

 

 

 

 

 

مهندس ان لاین

 

دانیال دسترنچ

 

گزارش تخلف
بعدی