سنایی
سنایی غزنوی در یک نگاه
ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی در سال 473 هجری قمری در شهر غزنین (در افغانستان امروزی) پا به عرصهی هستی نهاد، و در سال545 هجری قمری در همان جا در گذشت . او در آغاز جوانی، شاعری درباری و مداح مسعود بن ابراهیم غزنوی و بهرام شاه بن مسعود بود. ولی بعد از سفر به خراسان و اقامت چند ساله در این شهر و نشست و برخاست با مشایخ تصوف، در منش، دیدگاه و سمتگیری اجتماعی وی دگرگونی ژرفی پدید آمد. از دربار بریده و به دادخواهی مردم برخاست، بر شریعت مداران و زاهدان ریایی شوریده و به عرفان عاشقانه روی آورد.
سنائی
در دورهی اول فعالیتهای ادبی خویش شاعری مداح بود، روش شاعران غزنوی،
به ویژه عنصری و فرخی را تقلید میکرد. در دورهی دوم، که دورهی دگرگونی وی
بود، به نقد اجتماعی و طرح اندیشههای عرفان عاشقانه پرداخت. دربارهی دگرگونی
درونی و رویكرد او به عالم عرفان، اهل خانقاه افسانههای گوناگونی را ساخته و
روایت كردهاند كه یكی از شیرینترین افسانهها را جامی در نفحاتالانس این گونه
روایت كرده است: «سلطان محمود سبكتكین در فصل زمستان به عزیمت گرفتن بعضی از دیار
كفار از غزنین بیرون آمده بود و سنایی در مدح وی قصیدهای گفته بود. میرفت تا به
عرض رساند. به در گلخن كه رسید، از یكی از مجذوبان و محبوبان، آوازی شنید كه با
ساقی خود میگفت : «پر كن قدحی به كوری محمودك سبكتكین تا بخورم!»
ساقی گفت: «محمود مرد غازی است و پادشاه اسلام!»
گفت: «بس مردكی ناخشنود است. آنچه در تحت حكم وی درآمده است، در حیز ضبط نه
درآورده میرود تا مملكت دیگر بگیرد.»
یك قدح گرفت و بخورد. باز گفت: «پركن قدحی دیگر به كوری سناییك شاعر!» ساقی گفت: «سنایی مردی فاضل و لطیف است.»
گفت: «اگر وی لطیف طبع بودی به كاری مشغول بودی كه وی را به كار آمدی. گزافی چند
در كاغذی نوشته كه به هیچ كار وی نمیآید و نمیداند كه وی را برای چه كار
آفریدهاند.»
سنایی چون آن بشنید، حال بر وی متغیر گشت و به تنبیه آن لای خوار از مستی غفلت
هوشیار شد و پای در راه نهاد و به سلوك مشغول شد».
در واقع سنایی اولین شاعر ایرانی پس از اسلام بشمار میرود که حقایق عرفانی و معانی تصوف را در قالب شعر ارائه کرده است.او درسرودن مثنوی، غزل و قصیده توانایی فوق العادهای داشت. بد نیست بدانید كه سنایی دیوان مسعود سعد سلمان را، هنگامی كه مسعود در اسارت بود، برای او تدوین كرد و با اهتمام سنایی، دیوان مسعود سعد همان زمان ثبت و منتشر شد كه این خود حكایت از منش انسانی او دارد.
سنایی در عصر خودش یک شاعر نوگرا بود. بیشتر پژوهندهگان او را پایه گذار شعر عرفانی می دانند. کاری که او آغاز کرد، با عطار نیشابوری تداوم یافت و در شعر جلال الدین محمد بلخی به اوج خود رسید.
درونمایهی عرفانی و غزلسرایی عارفانه- عاشقانه، تنها نوآوری این شاعر بزرگ در ادب پارسی نیست. او در بیشتر قالبهای شعر پیش از خود بازنگری می کند و حال و هوایی تازه ای در کالبد آنان میدمد. برای نمونه اگر به سیر قصیده سرایی از فرخی و کسائی مروزی تا عصر سنایی نگاه کنیم، متوجه تکرار درونمایهها و تصویرها میشویم. در واقع انگار شاعران دیگر حرف تازهای در شعرهایشان نداشتهاند. شعر آنان فقط یک درونمایه داشت و آن هم ستایش پادشاه و اُمرا و وزرا بود، که حتا از نظر ادبی نیز دیگر چنگی به دل نمیزد و تازگی هم نداشت. یعنی اگر در قرن چهارم هجری قمری از خواندن مدیحه سراییهای فرخی سیستانی میشد از نظر ادبی لذت برد، در دوره سنایی دیگر خواندن این اشعار لذتی نداشت. سنایی با وارد کردن درونمایههای عرفانی، اخلاقی و اجتماعی، جان و روح تازهای به کالبد بی جان قصیده دمید. سنایی به جز درونمایههای عرفانی و اندرزهای اخلاقی؛ نوعی نقد اجتماعی را نیز وارد قصیده کرد که پس از او مورد توجه شاعری مثل کمالالدین عبدالرزاق قرار گرفت. سنایی در حوزهی قصیدهی عرفانی نیز نوآوریهایی داشته که خاقانی در این زمینه از او تاثیر گرفته است. غزلهای عارفانه و عاشقانهی وی نیز راه گشای، غزل عرفان عاشقانه بود. بدین اعتبار میتوان گفت مولانا در غزل عارفانه، سعدی در سرودن غزل عاشقانه، حافظ در سرودن غزل عارفانه و رندانه همه بهرهمند از خوان سنایی هستند. مولانا كه خویش را وامدار عطار و سنایی میداند در بیتی از مثنوی این ارادت را نشان داده و گفته است: «عطار روح بود و سنایی دو چشم او/ ما درپی سنایی و عطار آمدیم»
سنایی با غریبهگردانی و آشنا زدایی از مفاهیم پُر شور غزل عاشقانه، از شعر بی روح و سرد زاهدانه فاصله میگیرد و با دمیدن درونمایهی عارفانه به مفاهیم غزل عاشقانه، معشوق ومی زمینی را به حاشیه میراند و معشوق و می آسمانی را به مرکز فرا میخواند.
شعر
سنایی، شعری توفنده و پرخاشگر است. درونمایهی بیشتر قصاید او در نكوهش دنیاداری
و دنیاداران
است. او با زاهدان ریایی و شریعتمداران درباری و حكام ستمگر كه هر كدام توجیهگر
كار دیگری هستند،
بیپروا میستیزد و از بیان حقیقت عریان كه تلخ و گزنده نیز میباشد، هراسی به دل
راه نمیدهد. البته وی از عافیت طلبی و
تن به هر خواری دادن و دِرَم طلبی مردم نیز شکایت میکند.
سنایی
با نقد اوضاع اجتماعی روزگارش، علاوه بر بیان دردها و معضلاتی كه
دامنگیر
زمانه شده است، نشان میدهد كه ، تفكر شبه یونانی بر تفكر شرعی و وحیانی غلبه
كرده است؛ در صوفیان، صفایی
نیست؛ مجالس ذكر، مجالس برنج و شیر و شكر شده است ؛ حرامخواری رایج و پارسایان
خوب كردار منزوی شدهاند؛ و نشانی از
جامعهی بسامان و نیک منشی فردی دیده نمیشود.
بخش
عمدهای از درونمایه
و اندیشه در قصاید سنایی بر مدار انتقادهای اجتماعی میگردد. لبهی تیز تیغ زبان
او در
بیشتر موارد متوجه زراندوزان و حكام ظالم است. سنایی با تصویر زندگی
زاهدانهی
پیامبر و صحابه و تأكید بر آن در قصاید،
سعی دارد جامعه آرمانی مورد نظر خود
را نشان دهد.
ترویج
آموزههای زهد و عرفان نیز از مهمترین محورهای موضوعی در
قصاید سنایی است. نكوهش دنیا، مرگ اندیشی، توصیه به گسستن از آرزوهای بیحد و حصر،
ترویج قناعت پیشهگی و مناعت طلبی، کوشش برای به جوشش در آوردن گوهر
حقیقی آدمی، از مضامین
رایج قصاید اوست:
ای
مسلمانان! خلایق، حال دیگر كردهاند از سر بیحرمتی، معروف، منكر
كردهاند
شرع را
یك سو نهادستند، اندر خیر و شر قول
بطلمیوس و جالینوس، باور كردهاند
عالمان
بیعمل، از غایت حرص و امل خویشتن را، سخرهی اصحاب لشكر كردهاند
خون چشم
بیوگان است، آن كه در وقت صبوح مهتران
دولت اندر جام و ساغر كردهاند
تا كی
از دارالغروری ساختن دارالسرور تا كی از دارالفراری ساختن دارالقرار
بر در ماتم
سرای دین و چندین ناز و نوش در ره رعنا سرای دیو و چندان كار و بار
آثار او عبارتند از:
حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه - سیر العباد الی المعاد - دیوان قصاید و غزلیات - عقل نامه - طریق التحقیق - تحریمهالقلم - مکاتیب سنائی - کارنامه بلخ - عشق نامه و سنائی آباد.
نمونههایی از قصاید سنایی
1
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا زین هر دو مانده نام چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشتهست باژگونه همه رسمهای خلق زین عالم نبهره و گردون بیوفا
هر عاقلی به زاویهای مانده ممتحن هر فاضلی به داهیه ای گشته مبتلا
آنکس که گوید از ره معنی کنون همی اندر میان خلق ممیز چو من کجا
دیوانه را همی نشناسد ز هوشیار بیگانه را همی بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه آگاه نه کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش هرکه آیتی نخست بخواند ز هل اتی
با این همه که کبر نکوهیده عادتست آزاده را همی ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگرچه به صورت برابرم فرقی بود هرآینه آخر میان ما
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز از دوستان مذلت و از دشمنان جفا
قومی ره منازعت من گرفتهاند بیعقل و بیکفایت و بیفضل و بیدها
بر دشمنان همی نتوان بود موتمن بر دوستان همی نتوان کرد متکا
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من همه خصومت ایشان عجب ترست ز آهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
گردد همی شکافته دلشان ز خشم من همچون مه از اشارت انگشت مصطفا
چون گیرم از برای حکیمی قلم به دست گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جاودان در موضعی که در کف موسا بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
2
مرد هشیار در این عهد کمست ور کسی هست بدین متهمست
زیرکان را ز در عالم و شاه وقت گرمست نه وقت کرمست
هست پنهان ز سفیهان چو قدم هر کر پا در ره حکمت قدمست
و آن که راهست ز حکمت رمقی خونش از بیم چو شاخ به قمست
و آن که بیناست رود از پی امن راه در بسته چو جذر اصمست
از غم و خال شرف مر همه را پشت دل بر شبه نقش غمست
هر کجا جاه در آن جاه چهست هر کجا سیم در آن سیم سمست
هر کرا عزلت خرسندی خوست گر چه اندر سقر اندر ارمست
گوشه گشتست بسان حکمت هر که جویندهی فضل و حکمست
دست آن کز قلم ظلم تهیست پای آنکس به حقیقت قلمست
رسته نزد همه کس فتنه گیاه هر کجا بوی تف و نام نمست
همه شیران زمین در المند در هوا شیر علم بیالمست
هر که را بینی پر باد ز کبر آن نه از فربهی آن از ورمست
از یکی در نگری تا به هزار همه را عشق دوام و درمست
پادشا را ز پی شهوت و آز رخ به سیمین برو سیمین صنمست
امرا را ز پی ظلم و فساد دل به زور و زر و خیل و حشمست
سگ پرستان را چون دم سگان بهر نان پشت دل و دین به خمست
فقها را غرض از خواندن فقه حیلهی بیع و ریا و سلمست
علما را ز پی وعظ و خطاب جگر از بهر تعصب به دمست
صوفیان را ز پی رندان کام قبلهشان شاهد و شمع و شکمست
نمونههایی از غزلهای سنایی
1
گفتی
كه «نخواهیم تو را گر بت چینی!» ظنم نه چنان
بود كه با ما تو چنینی
بر آتش
تیزم بنشانی، بنشینم بر دیده خویشت بنشانم ننشینی
ای بس
كه
بجویی و مرا باز نیابی ای بس كه بپویی و مرا باز نبینی
با ما
به زبانی
و به دل با دگرانی هم
دوستتر از من نبود هر كه گزینی
من بر
سر صلحم
تو چرا بر سر جنگی؟ من بر مهرم تو چرا بر سر كینی؟
گویی:
«دگری گیر!»
مها! شرط نباشد تو یار نخستین من و باز پسینی
2
جمالت کرد، جانا، هست ما را جلالت کرد، ماها، پست ما را
دلآراما، نگارا، چون تو هستی همه چیزی که باید، هست ما را
شراب عشق روی خرمات کرد بسان نرگس تو، مست ما را
اگر روزی کف پایت ببوسم بود بر هر دو عالم، دست ما را
تمنای لبات شوریده دارد چو مشکین زلف تو، پیوسته ما را
چو صیاد خرد، لعل تو باشد سر زلف تو شاید، شست ما را
زمانه بند شستت کی گشاید چو زلفین تو محکم، بست ما را
3
ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را
میرمجلس چون تو باشی با جماعت در نگر خام در ده پخته را و پخته در ده خام را
قالب فرزند آدم آز را منزل شدست اندُه پیشی و بیشی تیره کرد ایام را
نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را
قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود کار، کار خویش دان اندر نورد این نام را
تا زمانی ما برون ا ز خاک آدم دم زنیم ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را
4
ای ساقی می بیار پیوست کان یار عزیز توبه بشکست
بر خاست ز جای زهد و دعوی در میکده با نگار بنشست
بنهاد ز سر ریا و طامات از صومعه ناگهان برون جست
بگشاد ز پا بند تکلیف زنار مغانه بر میان بست
می خورد و مرا به گفت می خور تا بتوانی مباش جز مست
اندر ره نیستی همی رو آتش در زن به هر چیزی هست
5
جام می پر کن که بی جام مییم انجام نیست تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم زان که در هجر دلآرامم مرا آرام نیست
ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بُود عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست
دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم کیست کو هم بسته و پا بستهی این دام نیست
6
ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش
چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش
رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو سیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش
در میان عارفان جز نکتهی روشن مگوی در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش
در منای قرب یاران جان اگر قربان کنی جز به تیغ مهر او در پیش او بسمل مباش
گر همی خواهی که با معشوق در هودج بُوی با عدو و خصم او همواره در محمل مباش
گر شوی جان جز هوای دوست رامسکن مشو ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش
روی چون زی کعبه کردی رای بتخانه مکن دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش
در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو مانع او گر نهای باری بدو مایل مباش
نمونههایی از رباعی های سنایی
1
غم خوردن این جهان فانی هوس است از هستی ما به نیستی یک نفس است
نیکویی کن اگر ترا دسترس است کین عالم، یادگار بسیار کس است
2
تا این دل من همیشه عشق اندیش است هر روز مرا تازه بلایی پیش است
عیبم مکنید اگر دل من ریش است کز عشق مراد خانهی ویران بیش است
3
آنجا که سر تیغ ترا یافتن است جان را سوی او به عشق شتافتن است
زان تیغ اگرچه روی برتافتن است یک جان دادن هزار جان یافتن است
4
آن کس که بیاد او مرا کار نکوست با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست بد بختی بنده است نه بد عهدی اوست
5
با سینهی این و آن چه گویی غم خویش از دیدهی این و آن چه جویی نم خویش
بر ساز تو عالمی زبیش و کم خویش آن گاه بزی به ناز در عالم خویش
6
می بر کف گیر و هر دو عالم بفروش بیهوده مدار هر دو عالم به فروش
گر هر دو جهان نباشدت در فرمان در دوزخ، مست، به که در خلد، به هوش
7
تا هشیاری، به طعم مستی نرسی تا تن ندهی، به جان پرستی نرسی
تا در ره عشق دوست، چون آتش و آب از خود نشوی، نیست، به هستی نرسی
8
گر آمدنم ز من بُدی، نامدمی ور نیز شدن، ز من بُدی، کی شُدمی
به زان نبُدی، که اندرین دهر خراب نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدمی
9
تا کی ز غم جهان امانی خواهی تا کی به مراد خود جهانی خواهی
چون در خور خویشتن تمنا نکنی زین مسجد و زان میکده نانی خواهی
این هم چند نمونه از بیتهای زیبای وی
آنچنان زی که بمیری به رهی نه چنان زی که بمیری به رهند
ای بیخبر از سوخته و سوختنی عشق آمدنی بود نه آموختنی
با بدان کم نشین که در مانی خو پذیر است نفس انسانی
در جستن نان، آب رخ خویش مریزید در نار مسوزید روان از پی نان را
هر کجا ظلم رخت افکنده است مملکت را ز بیخ بر کنده است
ای سنایی کفر و دین در عاشقی یکسان شمر جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر
هست خوش باشد کسی را کو ز خود باشد بری خوش بود مستی و هستی خاصه بر روی نگار
من به حق باقی شدم اکنون که از خود فانیم هان ز خود فانی مطلق شو به حق شو استوار
نویسنده:دانیال دسترنج